خواستم به تو بنویسم پدر، خواستم از تو بنویسم، از دلتنگی‌هایم، از سال‌ها نداشتنت؛ که دیدم همه بغض‌های من، همه نبودن‌ها و کم‌بودن‌هایت را پای مردمت گذاشته‌ بودی.
پس من هم به رسمِ خودت، دلتنگی‌هایم را به مردم می‌گویم.

فصلی نو- محمد زارعی


روزهای سختِ این انتخابات مانند ادوار گذشته‌اش به سر رسید. همه‌ی آن تلاش‌ها، برادری‌ها، لطف‌ها و کمک‌ها بی‌آنکه نتیجه‌اش مهم باشد (مانند همیشه) در ذهنم مانده است.
راستش را بخواهید میخواستم حرف‌هایم را خطاب به پدرم بنویسم. میخواستم تلاش‌هایش را بیادش بیاورم، میخواستم بنویسم که هیچ‌تلاشی برای مردم گُم نمی‌شود، شاید در برهه‌ای از زمان و در میان فریادهای تبلیغاتی انتخابات به یاد آورده نشود، لاپوشانی شود اما، گُم نمی‌شود. لااقل آن‌طور گُم نمی‌شود که هیچ‌وقت مردم آن را با تو نشناسند و یادت را به خیر نیاورند.
خواستم به تو بنویسم پدر، خواستم از تو بنویسم، از دلتنگی‌هایم، از سال‌ها نداشتنت؛ که دیدم همه بغض‌های من، همه نبودن‌ها و کم‌بودن‌هایت را پای مردمت گذاشته‌ بودی.
پس من هم به رسمِ خودت، دلتنگی‌هایم را به مردم می‌گویم.
به مردم میگویم که هیچ‌وقت نتوانستم به مردم‌دوستی و مردم‌داری تو باشم اما هیچ‌وقت از مردم شهر و دیارم جدا نبودم، به مردم میگویم که خون و تربیت تو نگذاشت که حتی برای ثانیه‌ای، ردای کثیف آقازادگی بر تنم بنشیند و لحظه‌ای خود را صاحب حقی بیشتر از مردم بدانم.
به مردم میگویم که نادیده گرفتن زحماتت در انتخابات قلبم را شکست ولی هرچه می‌گذرد شوقِ داشتنت در خانواده جای همه تلخی‌ها را می‌گیرد.
ما را به نداشتنت عادت داده بودی پدر، به اینکه تمام وقتت، فکرت و تلاشت برای موکلینت باشد، به اینکه سال‌ها از پس هم بگذرند و ما، به اندازه یک تعطیلات هم پدر بودنت را نچشیدم، به اینکه نوه‌هایت آقاجانشان را هفته به هفته و ماه به ماه نبینند.
من را ببخش پدر که این‌ را می‌گویم ولی فکر میکنم فرزندان و نوه‌هایت پیروز واقعی این انتخابات بودند، میدانم که دل و مهرت را به پائین و بالای بویراحمد سنجاق کرده‌ای و هر صبح و شبت با دنای سرافراز سر میکنی، اما من بزرگی دلت را می‌شناسم و می‌دانم که هیچ‌کس مطاعی با ارزش‌تر از خانواده‌ات به دست نیاورده است.