فصلی نو-پیمان فرامرزی در بامدادی که کودکی از دوری پدرش خوابش نمیبرد و پدر که با دمپایی کنار کوره فولاد به حقوق نگرفته، به طلب بقالی سر کوچه به شهریه عقب افتاده آموزش فرزندش فکر می کرد ناگهان کوره دلش سوخت و هر چه در دل داشت بر سر روزگار سیاه کارگر فولاد فروریخت. نه […]

فصلی نو-پیمان فرامرزی

در بامدادی که کودکی از دوری پدرش خوابش نمیبرد و پدر که با دمپایی کنار کوره فولاد به حقوق نگرفته، به طلب بقالی سر کوچه به شهریه عقب افتاده آموزش فرزندش فکر می کرد ناگهان کوره دلش سوخت و هر چه در دل داشت بر سر روزگار سیاه کارگر فولاد فروریخت. نه یک نفر، نه دو نفر نه سه نفر که ده نفر زیر تکه های قرمز فولاد ذوب شده سوختند و جزغاله شدند. کوره دلش سوخت اما انسانیت، مدیریت، آن آقای مدیر متوهم از توطئه، آن رسانه شاد و شونگل از انتخابات دلش نسوخت.
نه مردم در پارک آب شمعی روشن کردند و نه استانداری که به قول مردم چمدان هایش را برای رفتن بسته است، حاضر شد سری به خانواده قهرمان های فولاد بزند، اینجا پلاسکو نبود، حتی یورت هم نبود که یکی عزای عمومی اعلام کند، یکی بر سر و سینه بزند که چرا باید پدری زیر فولاد داغ خاکستر شود و حتی امکانات درمانی هم در شهرش نباشد و پیکر فولاد اندودش را به شیراز و اصفهان اعزام کنند. چه مرگ غریبانه ای! در بامدادی تاریک زیر زبانه های قرمز فولاد ذوب شده بسوزی و کسی دور و برت نباشد، در بیمارستان یک شهر دیگر جان بدهی و حتی ندانی که حقوق چندین ماهه معوقت را به خانواده ات داده اند که اندک پولی برای کفن و دفنت داشته باشند یا نه!
چه مرگ غریبانه ای است وقتی که ۱۰۰ درصد سوخته ای و تنها انتظار ملک الموت را می کشی آنوقت فلان مدیرکل مصاحبه بدهد بگوید “کارگران خودشان هم مقصر بودند، چرا نگفتند لباس نسوز ندارند”. همان مدیرکلی که فکر می کند هر تجمع کارگری برای پایین کشیدن وی از اریکه قدرت است آیا فکر نمی کند در سوختن ده انسان مسئولیتی دارد؟ البته گناهی هم ندارد اویی که زیر اسپلیت خارجی با سرمای فوق العاده نشسته است، نمی داند و نخواهد فهمید که مرگ با فولاد گداخته یعنی چه!
حادثه کارخانه فولاد بویر احمد کم از پلاسکو نبود، از مرگ چندین سرباز عزیزمان در حادثه اتوبوس هم کمتر نبود، از معدن یورت آزادشهر گلستان هم کمتر نبود، فقط اینجا زبان نبود، درد بود ولی زبانی برای بیان این درد نبود. آری قهرمان فولاد، رسانه نداشت. نهایت هنر صدا و سیما برای کارگران سوخته فولاد همان مصاحبه ای بود که با رییس بیمارستان بدون امکانات یاسوج گرفت نه مانند پلاسکو پخش زنده ای در کار بود و نه حتی استمراری برای جویا شدن احوال کسانی که روی تخت های بخش مراقبت های ویژه، امیدی به زنده ماندنشان نبود.
کارگرانی که فولاد تا مغز استخوان هایشان رفته، رسانه هم نداشتند تا جایی که ترکیدن بمب در یک کنسرت لندن بیشتر از فولادسوز شدن ده کارگر در استان بازتاب داشت. اما کارگران فولاد روی تخت های بیمارستان جان سپردند و کسی ککش هم نگزید، احساساتی جریحه دار نشد و حتی هیچکس هم خودش را مقصر ندانست آنگونه که پیداست آن کارگر حقوق نگرفته ی فولادسوز شده احتمالا مقصر بوده است و البته او هم باید مقصر باشد تا این دوستان مدیر محکم به صندلی هایشان تکیه بزنند و بمانند.
اینها همه اش از درد بی رسانه ای است، پلاسکو نشان داد هرجا که رسانه باشد امکانات، منابع و حتی احساسات آنجاست. تا ماهها بعد از پلاسکو، ایران رنگ و بوی پلاسکو داشت هر روز عده ای از مدیر و کاندید گرفته تا مردم عادی گل به دست به آتش نشانی ها می رفتند و همدردی می کردند، نه اینکه این کارها بد باشند نه! هدف از بیان آن، مظلومیت قهرمانان فولاد است که چه بی نام و نشان سوختند و حالا پیکر دو نفرشان زیر خاک رفته است و در همین مدت از سوختن تا مرگ هم رسانه های ما در جنگ بودند که آن آقای در کابین خلبان نشسته به همراه خانواده به یاسوج آمده یا نیامده و غافل که “این قبر مرده ندارد” و کمی آنسوتر “یکی دارد می سپارد جان”!
قهرمان فولادی ما حتی شانس هم نداشت که سیاسی شود، اگر چند روز قبلتر این اتفاق برایش می افتاد حداقلش این بود که رییس جمهور به بالینش می آمد و نامش در مناظره های رسانه ملی پخش می شد. او این شانس را هم نداشت و باید همچون روزهایی که کنار کوره از درد معیشت و ماهها بی حقوقی می سوخت، همانگونه و آرام و بی و نام و نشان میسوخت.
کارگران با فولاد مذاب سوختند و بیمه به طلبش رسید، فورا خبر دادند که حق بیمه را واریز کرده اند، خوب است حداقل جان دادند تا بعد از مدتها دفترچه بیمه شان مهر “تمدید شد” بخورد. خوب است دیگر همه چیز حل شده از سوختن ده کارگر دولت-بخوانید بیمه- به طلبش رسیده است ولی چه فایده، کودکی که یکسال با وجود پدر شاغل نان نداشته حالا بابا هم ندارد.
چه خون بی رنگی داشتند آن دو کارگر فولاد که جان سپردند، تشییعشان در حد یک خبر منتشر شد و نه یک تشییع باشکوه که در روستاهایشان -بنا به اطلاعات همان خبر- آرام و بی صدا چون سوختنشان به خاک سپرده شدند، گویی که مرگ حقشان بوده باشد، کسی انتظارشان را نمی کشید، جز همان فرزندی که هر روز صبح قبل از مدرسه، پدرش به خانه می آمد اما روز آخر خبر پدرش…
آسوده بخواب کودک غمگین، پدر سوخت نه با آتش فولاد که با آتش تبعیض و قدرت دوستی. آسوده بخواب کودک غمگین، دیگر نمی خواهد نگران باشی که بلایی سر پدر نیاید، دل فولاد به حال پدر سوخت، پدر دیگر صبح ها به خانه بر نمی گردد.