شعری از میرآرش تقوی – کهگیلویه دم موت است و الاف اجل بجز آرش وقلم ،گریه کن زار نداشت
- شناسه خبر: 21273
- تاریخ و زمان ارسال: 27 شهریور 1401 - 04:13
برزگر داس به کف رو به خدا چیزی گفت
که این غزل ظرفیت و جرات تکرار نداشت
جامه اش کهنه ودل خون و شکم خالی بود
هیچ در جیب بجز خالی بسیار نداشت
هرچه بودش به دل خاک سیه بذر فشاند
بخت بد بهره ای از ابر گهر بار نداشت
فصلها از پی هم رفت و چو شدفصل درو
برزگر هیچ بجز آه به انبار نداشت
درعجب ماندم از این قصه که آنسو ترکش
اژدهاییست رها مانده که افسار نداشت
دشت پهناور وصاف است ولی برزگرش
بهره از رود خروشان و سزاوار نداشت
کل تاریخ بخوانید ،به سان این ملک ؟
هیچ شهر و بلدی ،اینهمه بیکار نداشت
خانه به خانه یِ این خاک بلا دیده بگرد
نیست بومی که تنی خودشده بردار نداشت
چون گذر کرد از این دیر بلا ،استاندار
گریه سر داد که او راه به انکار نداشت
هرطرف رفت بجز فقر ندید و نشنید
هرکه را دید به جز رنج دل آزار نداشت
اینهمه زان سبب افتاد که این قوم غریب
دست کم چندنفر در صف دربار نداشت
هرکه بالا شد از این شهر و کمرزرّین بست
راه خودرفت به دل غصه ی اغیارنداشت
هرکسی چانه ی خود میزند و اولادش
دست واحد به زمان صوت طنین دارنداشت
هرچه گفتیم و نوشیم کسی یارنشد
از ازل ناله ی مظلوم خریدار نداشت
نان این قوم بریدند و کسی آخ نگفت
او که میگفت ،یکی یار مددکار نداشت
دست نان بر چه کم از دست گلوبر دارد
حیف از قصه ی ما ،شمر ستمکار نداشت
کهگیلویه دم موت است و الاف اجل
بجز آرش وقلم ،گریه کن زار نداشت
میرآرش تقوی ۲۶/۶/۱۴۰۱
درود بر این طبع که درد و دل مردم آواره و بیچاره را فریاد زد ، باید این شعر سر در شهرستانهای کهگیلویه نصب شود
درود بر میرارش
درود بر عشقم افرین