شعری بسیار زیبا از شاعر هم استانی”بهنام کشاورز”-شب است
فصلی نو-بهنام کشاورز شب است به ستاره هایی که خورشیدی در گلویشان گیر کرده است نگاه می کنم به روحم که به استخوان رسیده است فکر میکنم دیگر نمیخواهم هذیان بگویم من آنم که میخواهم آنم را کنترل کنم بوته...
فصلی نو-بهنام کشاورز
شب است
به ستاره هایی که خورشیدی در گلویشان گیر کرده است نگاه می کنم
به روحم که به استخوان رسیده است فکر میکنم
دیگر نمیخواهم هذیان بگویم
من آنم که میخواهم آنم را کنترل کنم
بوته علفی در گلدان هستم
تحم به هیچ جا وصل نیست
اما بالا می روم
گذشته زخمی ام را
در چاه میریزم
و تا خرخره سنگ در آن میریزم
صدای پاهایم تند تر میشود
من آنم
که میمیرم
اما
اکسیژن با خود به یغما میبرم
شکست خورده ای
که سلاح دشمن را با خود آورده است
کفن پیچ خاک های گورم را میخورم
تا سر از گور در بیاورم
از آن گونه که
کوه غرق میشود
اما تا اخرین سنگ باز مانده از قله اش کوه میماند
بدون نظر! اولین نفر باشید