فصلی نو _الهام فرهادی   “خانه هایشان پای برجاست اما از درون فرویخته و آوار شده اند”این، حکایت ِ غم انگیزِ مردم ِ نجیب دناست.آنان که آموخته اند در هر شرایطی بایستند و از پای ننشینند مانند دنا! نمی دانم اما،کدام بغضِ فروخورده ی دناست که بهمن به اسفند نرسیده ،سر باز می کند و […]

 فصلی نو _الهام فرهادی

 

“خانه هایشان پای برجاست اما از درون فرویخته و آوار شده اند”این، حکایت ِ غم انگیزِ مردم ِ نجیب دناست.آنان که آموخته اند در هر شرایطی بایستند و از پای ننشینند مانند دنا!

نمی دانم اما،کدام بغضِ فروخورده ی دناست که بهمن به اسفند نرسیده ،سر باز می کند و شانه های امن و آرامش را به جزر و مد وا می دارد؟!
دنایِ استوارِ من!شانه هایت لرزید و خداوند لحاف برفیش را بر قامتت کشید ،مباد که سوزِ اشکهایِ ما،مغزِ استخوانت را بسوزاند ! تو اما نمی دانی ،نمی دانی گریستنت چقدر برای ما دشوار و جانکاه است…نمی دانی که چند شب است آواره ی کوی و برزن شده ایم تا کابوسِ هق هقِ شبانه ات باورمان شود! هق هقِ تنهایی تو ،سقف خانه هایمان که هیچ، تمام دنیا را بر سرمان آوار کرد…

دنایِ من! دنایِ سپید قامتِ سپیدرختِ سپید موی ِ من!مباد که آوارگی ِ ما را در حافظه ات جاودان سازی! مباد که تلخیِ این روزهایمان ،حوصله ی شکفتن ِ لاله های واژگون را در پهنایِ پُرچینِ دامنه ات از تو بگیرد…مباد که لحظه ای خیالِ سپیدت از رویایِ بهار تهی شود!

ما دوباره برخواهیم خاست، دوران “سی سخت” به سر رسیده است ،زین پس هزاران هزار انسانِ سخت در دامان تو خواهد شکفت!

ما دوباره برخواهیم خاست و بر پیشانی سپیدت دست خواهیم کشید و غبار اندوه را از دامنه هایت خواهیم زدود!

ما لاله های واژگونِ دامانِ سپیدِ تو ،هرگز از داغی که بر سینه داریم هراس نخواهیم داشت…تا تو هستی و استواری دنایِ من،ما نیز استوار خواهیم ماند…