به قلم نرگس دوست -همهی ما لشکریِ از گوشتِ مردگانِ در قبرهای چند طبقهایم/که با خوشخیالیِ مرگِ پوستیمان را زیر باران به چاقوهای فلزی ربط میدهیم!
- شناسه خبر: 13583
- تاریخ و زمان ارسال: 4 اسفند 1399 - 04:43
فصلی نو- نرگس دوست
ـــ
همهی ما لشکری از گوشت مردگان در قبرهای چند طبقهایم/که با خوشخیالی مرگ پوستیمان را زیر باران به چاقوهای فلزی
ربط میدهیم!
ـــ
میبینی؟ دستم برهنه است/تا سقفِ آبی آسمان/ که بار امانتاش اسکلتِ قبرهای چند طبقه است/ نگاه کن به اندامات؛ وقتی در خیابانِها راه میروی،/ در لباسهای از مُد افتادهات میمیری! و تو باور نداری که مُردهای/ به آسانیِ آمپولِهای هوا در گوشت، پوست و استخوان مُردهای! / بگذار مرده بودنات را لابهلای دیوارهای آجری به تو نشانِ بدهم!/ و اینکه هنوز تو را لای پتوهای پلنگی نپیچاندهاند، فاجعهی ترکیدن پوست بر اُستخوانِ کرگدن است!/ خطوط اُفقی خیابانِ را با احتیاط نگاه کن و سایهات را ببین که چگونه بر کفِ خیابانِ ناتوان اُفتاده است/ و هی تقلاء میکند برای نانِ سنگک! /آه از نانِ سنگک..! که تو را در توحش سرگردانی به عُمق فاجعهی گلولههای برف نزدیکتر میکند/ و تو بیخیال زندهای؟ نه ــ نه.. تو در ناگهانهای برف و باد به سادهترین اشکال مُردهای!/ و هیچ کسی نعش مردهی تو را به یاد نمیآورد!/
جز آن پرندهی آهنین که بر فرازِ مرگ فرود آمده است و تو اینهمه برف را میبینی؟…!
آه ای جوانک مغموم مُغان خبر داری؟ یا نه!/ که تو را در نانِ سنگک؛چه ناجوانمردانه به غارت یک مزرعه در آسیابانهای غریب دشت کشتهاند! آری، آری تو را کشتهاند و تو بیامان نمردهای! آه.. آه.. که تو از مضطربِ بودن مرگات خبر نداری!/ لطفا کمی نعشات را در خیابانهای جهنمی جابجا کن /و خودت را در آینهی تاکسیها و اُتوبوسها ببین، که چگونه بیصدا در سوپرمارکتها مُردهای،/ وقتی تو را به شکلِ پرندگان در پاستیلها و آبنباتها در آوردند، دیدی؟ یا نه!/ به من بگو با چه دلهرهای از شاخه شاخهی زخم به هوای مرطوب مرگِ تنت رسیدی/ که هی مُدام تب میکردی در تابوتِ صندلیهایی که از درخت به تو رسیدند!/
با توام پشت آخرین چراغ ایستادهای/در هولناکی سرِ گرانت، سرت را بلند کن که مثل اناریِ ترکیده به شکل ِطبیعی افتادهِ روی گردنت!/
آه
این همه اَنارِ ترکیده در این خیابان چه میخواهند؟؟/مسافرانِ دلمردهی پشت چراغ قرمز را نگاه کن،/ با بُغض دانههای سرخ در گلو…./گلو گلو اَنارِ وحشی تعارف کن به مردگانِ همسایه!/
آه ما همسایهی درختِ نبودیم ـ ما همسایهی مرگ بودیم در تابوتِهای صندلی شکل/ و کسی نبود ما را به حال اصلیمان باز گرداند /حتی همسایه مردهی ما ــ/
همسایه مردهی ما هر غروب نگرانِ فیشهای آب میشود،/ و نعش مردهاش را به آب میزند! آه ـ آب لعنتی عاشق برخورد است/ و ماعاشقِ برخورد با تن تو..! ـ
بلهــهمسایه جانک خودت را به آب بزن/
تو مردهای در بنگاههای معاملاتیِ قبرهای چند طبقه، وقتی پشت دهانِ پنجره به هوای داغِ فیشهای برق در لباسهایت میلرزی،/ و در کولرهای آبی مرگ خودت را میبینی/
و در گلولههای برف به ویرانیِ پوستت میرسی..!
آه تو مردهای در جیبِ بقال سرخیابانِ! و
جیب بقال پر از مرده است./
تو مردهای درکفشِهای چرمی_/و چند گاو با کفشهای تو از خیابانِ گذشت/گاوی که از وسط خیابان با سرعت گذشت. سرش را از لامبورگینیاش در آورد و به مردگانِ همسایه وعدهی حلوا شکری عقاب میدهد!/
ـــ
من ماندهام با لشکرِگوشتِ دستِ برهنهام/ روی لبهی هوا
در تیزی چاقو!
و به گلولههای برف فکر میکنم!
نرگسِ دوست
ارسال دیدگاه
نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد